گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي4

اینجا جایی برای گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده است

گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي4

 

139
ديگران از دوري ظاهر اگر از دل روند

ما ز ياد همنشينان در مقابل مي‌رويم
138
نه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام

از حق گذشته‌ايم و به باطل نمي‌رسيم
137
آسودگي كنج قفس كرد تلافي

يك چند اگر زحمت پرواز كشيديم
136
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان

مي‌توان دانست از دستي كه بر هم سوده‌ايم
135
هر تلخيي كه قسمت ما كرده است چرخ

مي نام كرده‌ايم و به ساغر فكنده‌ايم
134
دست ماگير اي سبك جولان، كه چون نقش قدم

خاك بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده‌ايم
133
نيستيم از جلوهٔ باران رحمت نااميد

تخم خشكي در زمين انتظار افشانده‌ايم
132
نيست يك نقطهٔ بيكار درين صفحهٔ خاك

ما درين غمكده يارب به چه كار آمده‌ايم؟
131
باور كه مي‌كند، كه درين بحر چون حباب

سر داده‌ايم و زندگي از سر گرفته‌ايم
130
فريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم

كه در دل بشكند خاري كه بيرون آرد از پايم
129
شود جهان لب پرخنده‌اي، اگر مردم

كنند دست يكي در گره گشايي هم
128
زنده مي‌سوزد براي مرده در هندوستان

دل نمي‌سوزد درين كشور عزيزان را به هم
127
دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست

از تهي كردن دل مي‌شود افزون، چه كنم؟
126
چگونه پيش رخ نازك تو آه كنم؟

دلم نمي ايد اين صفحه را سياه كنم
125
گويند به هم مردم عالم گلهٔ خويش

پيش كه روم من كه ز عالم گله دارم؟
124
از جور روزگار ندارم شكايتي

اين گرگ را به قيمت يوسف خريده‌ام
123
مرد مصاف در همه جا يافت مي‌شود

در هيچ عرصه مرد تحمل نديده‌ام
122
بر گرانباري من رحم كن اي سيل فنا

كه من اين بار به اميد تو برداشته‌ام
121
حاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست

از خراج آسودگي خواهي، به سلطانش گذار
120
نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نيست

وقت خود ضايع مكن، بر طاق نسيانش گذار
119
جان قدسي در تن خاكي دو روزي بيش نيست

موج درياديده در ساحل نمي‌گيرد قرار
118
بغير عشق كه از كار برده دست و دلم

نمي‌رود دل و دستم به هيچ كاردگر
117
فرصت نمي‌دهد كه بشويم ز ديده خواب

از بس كه تند مي‌گذرد جويبار عمر
116
روزي كه آه من به هواداري تو خاست

در خواب ناز بود نسيم سحر هنوز
115
در ديار ما كه جان از بهر مردن مي‌دهند

آرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ كس
نرمي ز حد مبر كه چو دندان مار ريخت
114

هر طفل ني سوار كند تازيانه‌اش
113
بازي جنت مخور، كز بهر عبرت بس بود

آنچه آدم ديد ازان گندم نماي جو فروش
112
اي كه مي‌جويي گشاد كار خود از آسمان

آسمان از ما بود سرگشته‌تر در كار خويش
111
صحبت ناجنس، آتش را به فرياد آورد

آب در روغن چو باشد، مي‌كند شيون چراغ
107
گر چه افسانه بود باعث شيريني خواب

خواب ما سوخت ز شيريني افسانهٔ عشق
108
همچنان در جستجوي رزق خود سرگشته‌ام

گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنيا به سنگ
109
هر كه از حلقهٔ ارباب ريا سالم جست

هيچ جا تا در ميخانه نگيرد آرام
110

 

 

انتخاب و گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)

5شنبه 27 دي 1397


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد