داستان انگيزشي

اینجا جایی برای گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده است

داستان انگيزشي

مرد آهنگري سكته مغزي كرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشين شده بود. دائم گريه مي كرد و هر وقت كسي احوالش را مي پرسيد بلافاصله بغضش مي تركيد و زار زار در احوال خود مي گريست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شيوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداري دهد و با او صحبت كند. شيوانا به خانه مرد رفت و كنار بسترش نشست و احوالش را پرسيد. طبق معمول مرد آهنگر شروع به گريه نمود. شيوانا بي اعتنا به گريه مرد شروع به نقل داستاني كرد. او گفت: «روزي يكي از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور براي جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشير دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نكند. يك ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روز بعد در اثر اصابت تيري پاي راستش از كار افتاد. اما او تسليم نشد و سربازانش را مجبور كرد كه سوار بر گاري او را به خط مقدم جنگ ببرند و در همان خط اول نبرد با بدن نيمه كاره اش كل عمليات را راهبري كرد تا ارتش را به پيروزي رساند.» شيوانا سپس ساكت شد و دوباره رو به آهنگر كرد و به او گفت: «خوب دوباره از تو مي پرسم حالت چطور است!؟» اينبار آهنگر بدون اينكه گريه و زاري كند با لبخند سري تكان داد و گفت: «حق با شماست! من بدنم نيستم! پس خوبم!» و آنگاه به پسرش گفت كه گاري را آماده كند چون مي خواهد با همان وضع نيمه فلج به مغازه آهنگري اش برود.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد