داستان انگيزشي

اینجا جایی برای گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده است

داستان انگيزشي

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند، براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي‌كرد. سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد. روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد. او با شكوه تمام، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد. عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد: «اين كيست؟» مرغي پاسخ داد: «اين يك عقاب است، سلطان پرندگان! او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم.» عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد زيرا فكر مي كرد يك مرغ است.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد