ابوالقاسم كريمي

اینجا جایی برای گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده است

داستان انگيزشي

دو مرد در كنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند. يكي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست. هر بار كه مرد با تجربه يك ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي كه در كنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند، اما ديگري به محض گرفتن يك ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي كرد. ماهيگير با تجربه از اينكه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود. لذا پس از مدتي از او پرسيد: «چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي كني؟» مرد جواب داد: «آخر تابه من كوچك است!» گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را كه خداوند به ما ارزاني مي دارد قبول نمي كنيم. براي استفاده از فرصت هاي پيش رو، بايد خود را از قبل آماده كنيم.

داستان انگيزشي

  تنها بازمانده يك كشتي شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بي قراري به درگاه خداوند دعا مي‌كرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم مي‌دوخت، تا شايد نشاني از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمي‌آمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه اي كوچك بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستي با من چنين كني؟»   صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي‌شد از خواب برخاست. آن كشتي مي‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودي را كه فرستادي، ديديم!» آسان مي‌توان دلسرد شد هنگامي كه بنظر مي‌رسد كارها به خوبي پيش نمي‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگي ماست، حتي در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آوريد كه آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند.

داستان انگيزشي

روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را! به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: «آيا مي‏ تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟» جواب ‏او مرا شگفت زده كرد. او گفت: «آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني؟» پاسخ دادم: «بلي.» فرمود: «‏هنگامي كه درخت بامبو و سرخس را آفريدم، به خوبي از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذاي كافي دادم. دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايي خيره كننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي ‏كه بامبو را قوي مي‏ ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي ‏كرد.» ‏خداوند در ادامه فرمود: «آيا مي‏ داني در تمامي اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم مي ‏ساختي. من در تمامي اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. ‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك مي كنند. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي ‏ كني و قد مي كشي!» ‏از او پرسيدم: «من ‏چقدر قد مي‏ كشم؟» ‏در پاسخ از من پرسيد: «بامبو چقدر رشد مي كند؟» جواب دادم: «هر ‏چقدر كه بتواند.» ‏گفت: «تو نيز بايد رشد كني و قد بكشي، هر اندازه كه ‏بتواني.»

داستان انگيزشي

توماس اديسون دو هزار ماده مختلف را براي ساختن رشته لامپ امتحان كرد. هيچ كدام از اين مواد رضايت بخش نبودند. دستيار اديسون گله مي كرد كه: «همه كارمان بيهوده بود و چيزي ياد نگرفتيم.»   اديسون با اعتماد زيادي گفت: «ما راه درازي را طي كرديم و كلي چيز ياد گرفتيم. اكنون ما مي دانيم كه دو هزار ماده وجود دارد كه نمي توانيم در ساختن يك لامپ خوب از آنها استفاده كنيم.»

داستان انگيزشي

مردي دو پسر داشت. يكي درسخوان اما تنبل و تن پرور و ديگري اهل فن و مهارت كه همه كارهاي شخصي خودش و تعميرات منزل را خودش انجام مي داد و دائم به شكلي خودش را سرگرم مي كرد. روزي آن مرد شيوانا را ديد و راجع به پسرانش سر صحبت را بازكرد و گفت: «من به آينده پسر اولم كه درس مي خواند و يك لحظه از مطالعه دست برنمي دارد بسيار اميدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت كم داشتن تنبل است و بيشتر كارهايش را من و مادر و خواهرانش انجام مي دهيم اما چون مي دانم كه اين زحمت ها بالاخره روزي جواب مي دهد لذا به ديده منت همه تنبلي هايش را قبول مي كنيم. اما از آينده پسر كوچكم خيلي مي ترسم. او در درس هايش فردي است معمولي و بيشتر در پي كسب مهارت و كارهاي عملي است و عاشق تعمير وسايل منزل و رفع خرابي هايي است كه در اطراف خود مي بيند. البته ناگفته نماند كه او اصلا اجازه نمي دهد كسي كارهاي شخصي اش را انجام دهد و تمام كارهايش را از شستن لباس گرفته تا تميزكردن اتاق و موارد ديگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام مي دهد. اما همانطوري كه گفتم او در درس يك فرد خيلي معمولي است و گمان نكنم در دستگاه امپراتور به عنوان يك فرد تحصيل كرده بتواند براي خودش شغلي دست و پا كند!» شيوانا لبخندي زد و گفت: «برعكس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شايد درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلي آبرومند براي خود در درستگاه امپراتور پيدا كند اما در نهايت همه آينده او همين شغل است كه اگر روزي به دليلي از او گرفته شود به روز سياه مي نشيند. اما پسر دوم تو خودش تضمين موفقيت خودش است و به هنگام سختي مي تواند راهي براي ترميم اوضاع خودش و رفع مشكلش پيدا كند. من جاي تو بودم بيشتر نگران اولي بودم!» نظر شما چيست؟

گردآوري بهترين ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي5

 

140

پيش ازين، بر رفتگان افسوس مي‌خوردند خلق

مي‌خورند افسوس در ايام ما بر ماندگان

141

اين چنين زير و زبر عالم نمي‌ماند مدام

مي‌نشاند چرخ هر كس را به جاي خويشتن

142

درين دو هفته كه ابر بهار در گذرست

تو نيز دامن اميد چون صدف واكن

143

به خاكمال حوادث بساز زير فلك

به آسيا نتوان گفت گرد كمتر كن

144

انديشه از شكست ندارم، كه همچو موج

افزوده مي‌شود ز شكستن سپاه من

145

گردون سفله لقمهٔ روزي حساب كرد

هر گريه‌اي كه گشت گره در گلوي من

146

هر تمنايي كه پختم زير گردون، خام شد

زين تنور سرد هيهات است نان آيد برون

147

هر كه داند كه خبرها همه در بيخبري است

هرگز از گوشهٔ ميخانه نيايد بيرون

148

دليل راحت ملك عدم همين كافي است

كه طفل گريه كنان آيد از عدم بيرون

148

كسي كه مي‌نهد از حد خود قدم بيرون

كبوتري است كه مي‌آيد از حرم بيرون

149

از چراغي مي‌توان افروخت چندين شمع را

دولتي چون رو دهد، از دوستان غافل مشو

150

از جهان آب و گل بگذر سبك چون گردباد

چون ره خوابيده، بار خاطر صحرا مشو

151

در كهنسالي ز مرگ ناگهان غافل مشو

برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو

152

سوگند مي‌دهم به سر زلف خود ترا

كز من اگر شكسته تري يافتي بگو

153

دلگير نيست از تن، جانهاي زنگ بسته

كنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشكسته

154

خوشا رهنوردي كه چون صبح صادق

نفس راست چون كرد، گردد روانه

155

كيستم من، مشت خار در محيط افتاده‌اي

دل به دريا كرده‌اي، كشتي به طوفان داده‌اي

156

با جگر خوردن قناعت كن كه اين مهمانسرا

جز غم روزي ندارد روزي آماده‌اي

157

بر روي هم هر آنچه گذاري و بال توست

جز دست اختيار كه بر هم نهاده‌اي

158

در پلهٔ غرور تو دل گر چه بي بهاست

ارزان مده ز دست، كه يوسف خريده‌اي

159

در شكست ماست حكمتها، كه چون كشتي شكست

غرقه‌اي را دستگيري مي‌كند هر پاره‌اي

160

مرا از زندگاني سير كرد از لقمهٔ اول

طعام اين خسيسان آب شمشيرست پنداري

162

چنان از موج رحمت شد زمين و آسمان خالي

كه درياي سراب و ابر تصويرست پنداري

163

نخل اميد تو آن روز شود صاحب برگ

كه سبكباري خود را به خزان نگذاري

164

عمر چون قافله ريگ روان در گذرست

تا بنا بر سر اين ريگ روان نگذاري

165

ز حرف حق درين ايام باطل بوي خون آيد

عروج دار دارد نشاهٔ صهباي منصوري

166

چشم بيداري است هر كوكب درين وحشت سرا

در ميان اينقدر بيدار، چون خوابد كسي؟

167

عمر با صد ساله الفت بيوفايي كردورفت

از كه ديگر در جهان چشم وفا دارد كسي؟

168

همچو بوي گل كه در آغوش گل از گل جداست

هم برون از عالمي، هم در كنار عالمي

169

پيش و پس اوراق خزان نيم نفس نيست

خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگراني؟

170

زمين، سراي مصيبت بود، تو مي‌خواهي

كه مشت خاكي ازين خاكدان به سر نكني؟

171

زير سپهر، خواب فراغت چه مي‌كني؟

در خانهٔ شكسته اقامت چه مي‌كني؟

172

تعمير خانه‌اي كه بود در گذار سيل

اي خانمان خراب، براي چه مي‌كني؟

.

.

.

گردآوري:ابوالقاسم كريمي (فرزندزمين)

شنبه 29 دي 1397


كتاب پي دي اف

گردآوري بهترين ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي5

 

http://cdn.persiangig.com/preview/V8tUILpOQD/گردآوري_بهترين_ابياتي_كه_خوانده_ا2


داستان انگيزشي

آهنگري پس از گذراندن جواني پرشر و شور، تصميم گرفت روحش را وقف خدا كند. سال‌ها با علاقه كار كرد، به ديگران نيكي كرد، اما با تمام پرهيزگاري، در زندگي‌اش چيزي درست به نظر نمي‌آمد. حتي مشكلاتش مدام بيش‌تر مي‌شد. يك روز عصر، دوستي كه به ديدنش آمده بود و از وضعيت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجيب است. درست بعد از اين كه تصميم گرفته‌اي مرد خداترسي بشوي، زندگي‌ات بدتر شده، نمي‌خواهم ايمانت را ضعيف كنم اما با وجود تمام تلاش‌هايت در مسير روحاني، هيچ چيز بهتر نشده.» آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همين فكر را كرده بود و نمي‌فهميد چه بر سر زندگي‌اش آمده. اما نمي‌خواست دوستش را بي‌پاسخ بگذارد، شروع كرد به حرف زدن و سرانجام پاسخي را كه مي‌خواست يافت. اين پاسخ آهنگر بود: «در اين كارگاه، فولاد خام برايم مي‌آورند و بايد از آن شمشير بسازم. مي‌داني چه طور اين كار را مي‌كنم؟ اول تكه‌ي فولاد را به اندازه‌ي جهنم حرارت مي‌دهم تا سرخ شود. بعد با بي‌رحمي، سنگين‌ترين پتك را بر مي‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه مي‌زنم، تا اين كه فولاد، شكلي را بگيرد كه مي‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو مي‌كنم، و تمام اين كارگاه را بخار آب مي‌گيرد، فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله مي‌كند و رنج مي‌برد. بايد اين كار را آن قدر تكرار كنم تا به شمشير مورد نظرم دست بيابم. يك بار كافي نيست.» آهنگر مدتي سكوت كرد و ادامه داد: «گاهي فولادي كه به دستم مي‌رسد، نمي‌تواند تاب اين عمليات را بياورد. حرارت، ضربات پتك و آب سر، تمامش را ترك مي‌اندازد. مي‌دانم كه اين فولاد، هرگز تيغه‌ي شمشير مناسبي در نخواهد آمد.» باز مكث كرد و بعد ادامه داد: «مي‌دانم كه خدا دارد مرا در آتش رنج فرو مي‌برد. ضربات پتكي را كه زندگي بر من وارد كرده، پذيرفته‌ام، و گاهي به شدت احساس سرما مي‌كنم. انگار فولادي باشم كه از آبديده شدن رنج مي‌برد. اما تنها چيزي كه مي‌خواهم، اين است: خداي من، از كارت دست نكش، تا شكلي را كه تو مي‌خواهي، به خود بگيرم. با هر روشي كه مي‌پسندي، ادامه بده، هر مدت كه لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به كوه فولادهاي بي فايده پرتاب نكن.»

داستان انگيزشي/7

مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد كه چيست. سقراط به مرد جوان گفت كه صبح روز بعد به نزديكي رودخانه بيايد. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست كه همراه او وارد رودخانه شود. وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده كرد. مرد تلاش مي‌كرد تا خود را رها كند اما سقراط قوي‌تر بود و او را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج كرد و اولين كاري كه مرد جوان انجام داد كشيدن يك نفس عميق بود. سقراط از او پرسيد: «در آن وضعيت تنها چيزي كه مي‌خواستي چه بود؟»  پسر جواب داد: «هوا» سقراط گفت: «اين راز موفقيت است! اگر همان طور كه هوا را مي‌خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي به دستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد.»

داستان انگيزشي/8

ﺩﺭ يك سمينار رموز موفقيت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟» حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.» سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران: «ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ يكي از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!» سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»