ابوالقاسم كريمي

اینجا جایی برای گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده است

قصيده آبي خاكستري سياه: حميد مصدق

 

در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من 
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست 
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خكستري بي باران دلگير است 
و سكوت تو پس پرده ي خكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است 
شوق بازآمدن سوي توام هست 
اما 
تلخي سرد كدورت در تو 
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خكستري بي باران 
راه بر مرغ نگاهم بسته 
واي ، باران 
باران ؛ 
شيشه ي پنجره را باران شست 
 از دل من اما 
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران 
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست 
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست 
ن شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم 
و ندايي كه به من مي گويد :
 ”گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است “
دل من در دل شب 
خواب پروانه شدن مي بيند 
مهر صبحدمان داس به دست 
خرمن خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
 پر مرغان صداقت آبي ست 
ديده در اينه ي صبح تو را مي بيند 
از گريبان تو صبح صادق 
 مي گشايد پر و بال 
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پك سحري ؟
نه
از آن پكتري 
تو بهاري ؟
نه 
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام 
هر بهار اينهمه زيبايي را 
هوس باغ و بهارانم نيست 
اي بهين باغ و بهارانم تو
سبزي چشم تو 
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز 
مزرع سبز تمنايم را 
اي تو چشمانت سبز 
 در من اين سبزي هذيان از توست
زندگي از تو و 
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم 
و دراين راه تباه 
عاقبت هستي خود را دادم 
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا 
در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم 
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهاي فرومانده ي خواب از چشمت بيرون كن 
باز كن پنجره را 
تو اگر بازكني پنجره را 
من نشان خواهم داد 
به تو زيبايي را 
بگذاز از زيور و آراستگي 
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگي
چه صفايي دارد 
آري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب 
مهر از آن مي بارد
باز كن پنجره را 
من تو را خواهم برد
به عروسي عروسكهاي 
كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است
چهره اي نيست عبوس
كودك خواهر من 
در شب جشن عروسي عروسكهايش مي رقصد
كودك خواهر من 
امپراتوري پر وسعت خودذ را هر روز
شوكتي مي بخشد 
كودك خواهر من نام تو را مي داند 
نام تو را مي خواند 
گل قاصد ايا 
با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را 
من تو را خواهم برد 
به سر رود خروشان حيات 
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز 
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را 
صبح دميد 
 چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد 
كودك قلب من اين قصه ي شاد 
از لبان تو شنيد :
”زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
 بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي توان در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت 
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت 
 دل من با دل تو 
هر دو بيزار از اين فاصله هاست “
قصه ي شيريني ست 
كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد 
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست 
باز هم قصه بگو 
تا به آرامش دل 
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت 
يادگاران تو اند 
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت 
سوكواران تو اند 
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك ، اما ايا 
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم 
خنده ام مي گيرد 
چه شبي بود و چه روزي افسوس
با شبان رازي بود 
روزها شوري داشت 
ما پرستوها را 
از سر شاخه به بانگ هي ، هي 
مي پرانديم در آغوش فضا
ما قناريها را 
از درون قفس سرد رها مي كرديم 
آرزو مي كردم 
دشت سرشار ز سبرسبزي رويا ها را 
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست 
من چه مي دانستم 
هيبت باد زمستاني هست 
من چه مي دانستم 
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم 
دل هر كس دل نيست 
قلبها ز آهن و سنگ 
قلبها بي خبر از عاطفه اند 
از دلم رست گياهي سرسبز 
سر برآورد درختي شد نيرو بگرفت
برگ بر گردون سود
اين گياه سرسبز
اين بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود 
و چه روياهايي
كه تبه گشت و گذشت 
و چه پيوند صميميتها 
كه به آساني يك رشته گسست
چه اميدي ، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد 
دل من مي سوزد 
كه قناريها را پر بستند 
و كبوترها را 
آه كبوترها را 
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست 
گاه مي انديشم 
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دستهاي تو توانايي آن را دارد 
كه مرا
زندگاني بخشد 
چشمهاي تو به من مي بخشد 
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
دفتر عمر مرا 
با وجود تو شكوهي ديگر 
رونقي ديگر هست 
مي تواني تو به من 
زندگاني بخشي
يا بگيري از من 
آنچه را مي بخشي
من به بي ساماني
باد را مي مانم 
من به سرگرداني
ابر را مي مانم 
من به آراستگي خنديدم 
من ژوليده به آراستگي خنديدم 
سنگ طفلي ، اما 
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت 
قصه ي بي سر و ساماني من 
باد با برگ درختان مي گفت 
باد با من مي گفت :
” چه تهيدستي مرد “
ابر باور مي كرد 
من در ايينه رخ خود ديدم 
و به تو حق دادم 
آه مي بينم ، مي بينم 
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم 
چه اميد عبثي 
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ 
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ 
تو همه هستي من ، هستي من 
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز 
تو چه كم داري ؟ هيچ 
بي تو در مي ابم 
چون چناران كهن 
از درون تلخي واريزم را 
كاهش جان من اين شعر من است 
آرزو مي كردم 
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي 
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه 
بي تو سرگردانتر ، از پژوكم 
در كوه 
گرد بادم در دشت 
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد 
بي تو سرگردانتر 
از نسيم سحرم 
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان 
بي تو - اشكم 
دردم 
آهم
آشيان برده ز ياد 
مرغ درمانده به شب گمراهم 
بي تو خكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق 
نه مرا بر لب ، بانگ شادي 
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم 
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد 
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم 
كاستن 
كاهيدن
كاهش جانم 
كم 
كم
چه كسي خواهد ديد 
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم 
گاه مي انديشم 
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا 
از كسي مي شنوي ، روي تو را 
كاشكي مي ديدم 
شانه بالازدنت را 
بي قيد 
و تكان دادن دستت كه 
مهم نيست زياد 
و تكان دادن سر را كه 
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
ككش مي ديدم 
من به خود مي گويم:
” چه كسي باور كرد 
جنگل جان مرا 
آتش عشق تو خكستر كرد ؟ “
باد كولي ، اي باد 
تو چه بيرحمانه 
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي 
باد كولي تو چرا زوزه كشان 
همچنان اسبي بگسسته عنان 
سم فرو كوبان بر خك گذشتي همه جا ؟
 آن غباري كه برانگيزاندي
سخت افزون مي كرد
تيرگي را در دشت 
و شفق ، اين شفق شنگرفي
بوي خون داشت ، افق خونين بود 
كولي باد پريشاندل آشفته صفت 
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب 
تو به من مي گفتي : 
” صبح پاييز تو ، ناميومن بود ! “
من سفر مي كردم 
و در آن تنگ غروب 
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح 
دل من پر خون بود 
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است 
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت 
باز برمي گردم 
و صدا مي زنم :
” اي 
باز كن پنجره را 
باز كن پنجره را 
در بگشا
كه بهاران آمد 
كه شكفته گل سرخ 
به گلستان آمد 
باز كنپنجره را 
كه پرستو مي شويد در چشمه ي نور 
كه قناري مي خواند 
مي خواند آواز سرور 
 كه : بهاران آمد 
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنيا را 
نشمرديم هنوز
من صدا مي زنم :
” باز كن پنجره ، باز آمده ام 
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛ 
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، كنون به نياز آمده ام “داستانها دارم 
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو 
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو 
بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها 
وصبوري مرا 
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم 
دست من خالي نيست 
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت 
باز برخواهم گشت 
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :
” اي با باز كن پنجره را “ 
پنجره را مي بندي
با من كنون چه نشتنها ، خاموشيها
با تو كنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد 
من و تو ما نشويم 
خانه اش ويران باد 
من اگر ما نشويم ، تنهايم 
تو اگر ما نشوي 
خويشتني
از كجا كه من و تو 
شور يكپارچگي را در شرق 
باز برپا نكنيم 
از كجا كه من و تو 
مشت رسوايان را وا نكنيم 
من اگر برخيزم 
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند 
من اگر بنشينم 
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون 
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند 
كوهها شعر مرا مي خوانند 
كوه بايد شد و ماند 
رود بايد شد و رفت 
دشت بايد شد و خواند 
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز 
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد 
درد را بايد گفت 
سخن از مهر من و جور تو نيست 
سخن از تو 
متلاشي شدن دوستي است 
و عبث بودن پندار سرورآور مهر 
آشنايي با شور ؟
و جدايي با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشي 
يا غرق غرور ؟
سينه ام اينه اي ست 
با غباري از غم 
تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار 
آشيان تهي دست مرا 
مرغ دستان تو پر مي سازند 
آه مگذار ، كه دستان من آن 
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد 
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد 
من چه مي گويم ، آه 
با تو كنون چه فراموشيها 
با من كنون چه نشستها ، خاموشيهاست 
تو مپندار كه خاموشي من 
هست برهان فرانموشي من 
من اگر برخيزم 
تو اگر برخيزي 


گزيده كتاب گلستان سعدي/بخش اول

 

باب اول در سيرت پادشاهان
.
1
بر طاق ايوان فريدون نبشته بود:

جهان اي برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس

مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت

چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روي خاك
2
يكي را از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده تا به جايي كه خلق از مكايد فعلش به جهان برفتند و از كربت جورش راه غربت گرفتند چون رعيت كم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند.

هر كه فرياد رس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردي كوش

بنده حلقه به گوش ار ننوازي برود
لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش

باري به مجلس او در كتاب شاهنامه همي‌خواندند در زوال مملكت ضحّاك و عهد فريدون وزير ملك را پرسيد هيچ توان دانستن كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت چگونه برو مملكت مقرر شد گفت آن چنان كه شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت گفت اي ملك چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه مي‌كني مگر سر پادشاهي كردن نداري

همان به كه لشكر به جان پروري
كه سلطان به لشكر كند سروري

ملك گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعيت چه باشد گفت پادشه را كرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و ترا اين هر دو نيست

نكند جور پيشه سلطاني
كه نيايد ز گرگ چوپاني

پادشاهي كه طرح ظلم افكند
پاي ديوار ملك خويش بكند

ملك را پند وزير ناصح موافق طبع مخالف نيامد روي از اين سخن در هم كشيد و به زندانش فرستاد. بسي بر نيامد كه بني عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملك پدر خواستند، قومي كه از دست تطاول او به جان آمده بودند و پريشان شده بر ايشان گرد آمدند و تقويت كردند تا ملك از تصرف اين به در رفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهي كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختي دشمن زور آورست

با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين
زان كه شاهنشاه عادل را رعيت لشكرست
3
بر بالين تربت يحيي پيغامبر(ع) معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود اتفاقاً به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست

درويش و غني بنده اين خاك درند
و آنان كه غني ترند محتاج ترند

آن گه مرا گفت از آن جا كه همت درويشانست و صدق معاملت ايشان خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشناكم گفتمش بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.

به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسكين ناتوان بشكست

نترسد آن كه بر افتادگان نبخشايد
كه گر ز پاي در آيد كسش نگيرد دست

هر آن كه تخم بدي كشت و چشم نيكي داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو مي‌ندهي داد روز دادي هست

بني آدم اعضاي يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند

چو عضوي به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي
4
آورده‌اند كه نوشين روان عادل را در شكار گاهي صيد كباب كردند و نمك نبود غلامي به روستا رفت تا نمك آرد نوشيروان گفت نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد گفتند از اين قدر چه خلل آيد گفت بنياد ظلم در جهان اوّل اندكي بوده است هر كه آمد برو مزيدي كرده تا بدين غايت رسيده

اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبي
بر آورند غلامان او درخت از بيخ

به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ بر سيخ
5
دو برادر يكي خدمت سلطان كردي و ديگر به زور بازو نان خوردي باري اين توانگر گفت درويش را كه چرا خدمت نكني تا از مشقت كار كردن برهي گفت تو چرا كار نكني تا از مذلّت خدمت رهايي يابي كه خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به كه كمر شمشير زرّين به خدمت بستن.

به دست آهن تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير

عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا

اي شكم خيره به تايي بساز
تا نكني پشت به خدمت دو تا
6
كسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد گفت شنيدم كه فلان دشمن ترا خداي عزّوجل برداشت گفت هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت
.
باب دوم در اخلاق درويشان
.
1
زاهدي مهمان پادشاهي بود چون به طعام بنشستند كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن كرد كه عادت او تا ظنّ صلاحيت در حق او زيادت كنند

ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي
كين ره كه تو ميروي به تركستان است

گفت در نظر ايشان چيزي نخوردم كه به كار آيد، گفت نماز را هم قضا كن كه چيزي نكردي كه به كار آيد

تا چه خواهي خريدن اي معذور
روز درماندگي به سيم دغل
2
يكي از جمله صالحان به خواب ديد پادشاهي را در بهشت و پارسايي در دوزخ پرسيد كه موجب درجات اين چيست و سبب دركات آن كه مردم به خلاف اين معتقد بودند. ندا آمد كه اين پادشه بارادت درويشان به بهشت اندرست و اين پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ.

دلقت به چه كار آيد و مسحي و مرقع
خود را ز عمل‌هاي نكوهيده بري دار

حاجت به كلاه بر كي داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تتري دار
3
لقمان را گفتند ادب از كه آموختي گفت از بي ادبان هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهيز كردم

نگويند از سر بازيچه حرفي
كزان پندي نگيرد صاحب هوش

و گر صد باب حكمت پيش نادان
بخواند آيدش بازيچه در گوش
4
از صحبت ياران دمشقم ملالتي پديد آمده بود سر در بيابان قدس نهادم و با حيوانات انس گرفتم تا وقتي كه اسير فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به كار گل بداشتند يكي از رؤساي حلب كه سابقه اي ميان ما بود گذر كرد و بشناخت و گفت اي فلان اين چه حالتست گفتم چه گويم.

همي‌گريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداي نبودم به آدمي پرداخت

قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت

پاي در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان

بر حالت من رحمت آورد و به ده دينار از قيدم خلاص كرد و با خود به حلب برد و دختري كه داشت به نكاح من در آورد به كابين صد دينار. مدتي بر آمد بدخوي ستيزه روي نافرمان بود زبان درازي كردن گرفت و عيش مرا منغّص داشتن

زن بد در سراي مرد نكو
هم درين عالمست دوزخ او

زينهار از قرين بد زنهار
وَ قِنا رَبَنا عذابَ النّار

باري زبان تعنّت دراز كرده همي‌گفت تو آن نيستي كه پدر من ترا از فرنگ باز خريد گفتم بلي من آنم كه به ده دينار از قيد فرنگم باز خريد وبه صد دينار به دست تو گرفتار كرد.

شنيدم گوسپندي را بزرگي
رهانيد از دهان و دست گرگي

شبانگه كارد در حلقش بماليد
روان گوسپند از وي بناليد

كه از چنگال گرگم در ربودي
چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي

.

.

انتخاب و گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)


گزيده كتاب ارزشمند نهج البلاغه/بخش اول

 

ستايش خداوند گران سنگ ترين چيز است، و برترين گنجى است كه ارزش ذخيره شدن دارد.

 

خدا پيامبر اسلام را زمانى فرستاد كه مردم در فتنه ها گرفتار شده، رشته هاى دين پاره شده و ستون هاى ايمان و يقين ناپايدار بود. در اصول دين اختلاف داشته، و امور مردم پراكنده بود، راه رهايى دشوار و پناهگاهى وجود نداشت، چراغ هدايت بى نور، و كور دلى همگان را فرا گرفته بود. خداى رحمان معصيت مى شد و شيطان يارى مى گرديد، ايمان بدون ياور مانده و ستون هاى آن ويران گرديده و نشانه هاى آن انكار شده، راه هاى آن ويران و جاده هاى آن كهنه و فراموش گرديده بود. مردم جاهلى شيطان را اطاعت مى كردند و به راه هاى او مى رفتند و در آبشخور شيطان سيراب مى شدند. با دست مردم جاهليت، نشانه هاى شيطان، آشكار و پرچم او بر افراشته گرديد. فتنه ها، مردم را لگد مال كرده و با سم هاى محكم خود نابودشان كرده و پا بر جا ايستاده بود. امّا مردم حيران و سرگردان، بى خبر و فريب خورده، در كنار بهترين خانه (كعبه) و بدترين همسايگان (بت پرستان) زندگى مى كردند. خواب آنها بيدارى، و سرمه چشم آنها اشك بود، در سرزمينى كه دانشمند آن لب فرو بسته و جاهل گرامى بود...........((خدايا خودت به دادمون برس))

 

اى مردم، امواج فتنه ها را با كشتى هاى نجات درهم بشكنيد، و از راه اختلاف و پراكندگى بپرهيزيد، و تاج هاى فخر و برترى جويى را بر زمين نهيد، رستگار شد آن كس كه با ياران به پاخاست، يا كناره گيرى نمود و مردم را آسوده گذاشت

 

اگر كوه ها از جاى كنده شوند تو ثابت و استوار باش

 

دين شما دو رويى، و آب آشاميدنى شما شور و ناگوار است. كسى كه ميان شما زندگى كند به كيفر گناهش گرفتار مى شود، و آن كس كه از شما دورى گزيند مشمول آمرزش پروردگار مى گردد

 

به خدا سوگند، بيت المال تاراج شده را هر كجا كه بيابم به صاحبان اصلى آن باز مى گردانم، گر چه با آن ازدواج كرده، يا كنيزانى خريده باشند، زيرا در عدالت گشايش براى عموم است، و آن كس كه عدالت بر او گران آيد، تحمّل ستم براى او سخت تر است

 

حقّ و باطل هميشه در پيكارند، و براى هر كدام طرفدارانى است، اگر باطل پيروز شود، جاى شگفتى نيست، از دير باز چنين بوده، و اگر طرفداران حق اندكند، چه بسا روزى فراوان گردند و پيروز شوند، امّا كمتر اتّفاق مى افتد كه چيز رفته باز گردد

 

دشمن ترين آفريده ها نزد خدا دو نفرند: مردى كه خدا او را به حال خود گذاشته، و از راه راست دور افتاده است، دل او شيفته بدعت است و مردم را گمراه كرده، به فتنه انگيزى مى كشاند و راه رستگارى گذشتگان را گم كرده و طرفداران خود و آيندگان را گمراه ساخته است. بار گناه ديگران را بر دوش كشيده و گرفتار زشتى هاى خود نيز مى باشد. و مردى كه مجهولاتى به هم بافته، و در ميان انسان هاى نادان امّت، جايگاهى پيدا كرده است، در تاريكى هاى فتنه فرو رفته، و از مشاهده صلح و صفا كور است. آدم نماها او را عالم ناميدند كه نيست، چيزى را بسيار جمع آورى مى كند كه اندك آن به از بسيار است، تا آن كه از آب گنديده سيراب شود، و دانش و اطّلاعات بيهوده فراهم آورد

 

در ميان مردم، با نام قاضى به داورى مى نشيند، و حلّ مشكلات ديگرى را به عهده مى گيرد، پس اگر مشكلى پيش آيد، با حرف هاى پوچ و تو خالى و رأى و نظر دروغين، آماده رفع آن مى شود. سپس اظهارات پوچ خود را باور مى كند، عنكبوتى را مى ماند كه در شبهات و بافته هاى تار خود چسبيده، نمى داند كه درست حكم كرده يا بر خطاست اگر بر صواب باشد مى ترسد كه خطا كرده، و اگر بر خطاست، اميد دارد كه رأى او درست باشد

 

دعوايى نسبت به يكى از احكام اجتماعى نزد عالمى مى برند كه با رأى خود حكمى صادر مى كند. پس همان دعوا را نزد ديگرى مى برند كه او درست بر خلاف رأى اوّلى حكم مى دهد. سپس همه قضات نزد رييس خود كه آنان را به قضاوت منصوب كرده، جمع مى گردند. او رأى همه را بر حق مى شمارد .در صورتى كه خدايشان يكى، پيغمبرشان يكى، و كتابشان يكى است، آيا خداى سبحان، آنها را به اختلاف، امر فرمود، كه اطاعت كردند يا آنها را از اختلاف پرهيز داد و معصيت خدا نمودند.
آيا خداى سبحان، دين ناقصى فرستاد و در تكميل آن از آنها استمداد كرده است آيا آنها شركاء خدايند كه هر چه مى خواهند در احكام دين بگويند و خدا رضايت دهد .آيا خداى سبحان، دين كاملى فرستاد پس پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در ابلاغ آن كوتاهى ورزيد در حالى كه خداى سبحان مى فرمايد: «ما در قرآن چيزى را فروگذار نكرديم

 

قيامت پيش روى شما و مرگ در پشت سر، شما را مى راند. سبكبار شويد تا برسيد. همانا آنان كه رفتند در انتظار رسيدن شمايند.

.
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
25 خرداد1397


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش اول/ابوسعيد ابوالخير

1
باز آ باز آ هر آنچه هستي باز آ
گر كافر و گبر و بت‌پرستي باز آ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست
صد بار اگر توبه شكستي باز آ
2
هرگاه كه بيني دو سه سرگردانرا
عيب ره مردان نتوان كرد آنرا
تقليد دو سه مقلد بي‌معني
بدنام كند ره جوانمردان را
3
شيرين دهني كه از لبش جان ميريخت
كفرش ز سر زلف پريشان ميريخت
گر شيخ به كفر زلف او ره مي‌برد
خاك ره او بر سر ايمان مي‌ريخت
4
آن يار كه عهد دوستداري بشكست
ميرفت و منش گرفته دامن در دست
مي‌گفت دگر باره به خواب‌م بيني
پنداشت كه بعد ازو مرا خوابي هست
5
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست ز هر چه نيست نقصان و شكست
انگار كه هر چه هست در عالم نيست
پندار كه هر چه نيست در عالم هست
6
من بندهٔ عاصيم رضاي تو كجاست
تاريك دلم نور و صفاي تو كجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشي
اين بيع بود لطف و عطاي تو كجاست
7
آن آتش سوزنده كه عشقش لقبست
در پيكر كفر و دين چو سوزنده تبست
ايمان دگر و كيش محبت دگرست
پيغمبر عشق نه عجم نه عربست
8
گر سبحهٔ صد دانه شماري خوبست
ور جام مي از كف نگذاري خوبست
گفتي چه كنم چه تحفه آرم بر دوست
بي‌درد ميا هر آنچه آري خوبست
9
سرمايهٔ عمر آدمي يك نفسست
آن يك نفس از براي يك همنفسست
با همنفسي گر نفسي بنشيني
مجموع حيات عمر آن يك نفسست
10
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
درد تو بجان خسته داريم اي دوست
گفتي كه به دلشكستگان نزديكم
ما نيز دل شكسته داريم اي دوست
11
پرسيد ز من كسيكه معشوق تو كيست
گفتم كه فلان كسست مقصود تو چيست
بنشست و به هاي‌هاي بر من بگريست
كز دست چنان كسي تو چون خواهي زيست
12
چون حاصل عمر تو فريبي و دميست
زو داد مكن گرت به هر دم ستميست
مغرور مشو بخود كه اصل من و تو
گردي و شراري و نسيمي و نميست
13
سيمابي شد هوا و زنگاري دشت
اي دوست بيا و بگذر از هرچه گذشت
گر ميل وفا داري اينك دل و جان
ور راي جفا داري اينك سر و تشت
14
آنرا كه قضا ز خيل عشاق نوشت
آزاد ز مسجدست و فارغ ز كنشت
ديوانهٔ عشق را چه هجران چه صال
از خويش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
15
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
عمري كه ازو دمي جهاني ارزد
القصه به فكرهاي بيهوده گذشت
16
افسوس كه ايام جواني بگذشت
دوران نشاط و كامراني بگذشت
تشنه بكنار جوي چندان خفتم
كز جوي من آب زندگاني بگذشت
17
آن دل كه تو ديده‌اي زغم خون شد و رفت
وز ديدهٔ خون گرفته بيرون شد و رفت
روزي به هواي عشق سيري ميكرد
ليلي صفتي بديد و مجنون شد و رفت
18
با علم اگر عمل برابر گردد
كام دو جهان ترا ميسر گردد
مغرور مشو به خود كه خواندي ورقي
زان روز حذر كن كه ورق بر گردد
19
هوشم نه موافقان و خويشان بردند
اين كج كلهان مو پريشان بردند
گويند چرا تو دل بديشان دادي
والله كه من ندادم ايشان بردند
20
عاشق همه دم فكر غم دوست كند
معشوق كرشمه‌اي كه نيكوست كند
ما جرم و گنه كنيم و او لطف و كرم
هر كس چيزي كه لايق اوست كند
21
من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه قصهٔ ما بود دراز
22
دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
جان جز سخن عشق نگويد هرگز
صحراي دلم عشق تو شورستان كرد
تا مهر كسي در آن نرويد هرگز
23
شاهي‌طلبي, برو گداي همه باش
بيگانه زخويش و آشناي همه باش
خواهي كه ترا چو تاج بر سر دارند
دست همه گير و خاك پاي همه باش
24
آتش بدو دست خويش بر خرمن خويش
چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خويش
كس دشمن من نيست منم دشمن خويش
اي واي من و دست من و دامن خويش
25
روزي ز پي گلاب مي‌گرديدم
پژمرده عذار گل در آتش ديدم
گفتم كه چه كرده‌اي كه ميسوزندت
گفتا كه درين باغ دمي خنديدم
26
يا رب تو چنان كن كه پريشان نشوم
محتاج برادران و خويشان نشوم
بي منت خلق خود مرا روزي ده
تا از در تو بر در ايشان نشوم
27
جانا من و تو نمونهٔ پرگاريم
سر گر چه دو كرده‌ايم يك تن داريم
بر نقطه روانيم كنون چون پرگار
در آخر كار سر بهم باز آريم
29
گفتم چشمت گفت كه بر مست مپيچ
گفتم دهنت گفت منه دل بر هيچ
گفتم زلفت گفت پراكنده مگوي
باز آوردي حكايتي پيچا پيچ
30
عاشق همه دم فكر غم دوست كند
معشوق كرشمه‌اي كه نيكوست كند
ما جرم و گنه كنيم و او لطف و كرم
هر كس چيزي كه لايق اوست كند
31
فردا كه به محشر اندر آيد زن و مرد
وز بيم حساب روي‌ها گردد زرد
من حسن ترا به كف نهم پيش روم
گويم كه حساب من ازين بايد كرد
31
از بيم رقيب طوف كويت نكنم
وز طعنه خلق گفتگويت نكنم
لب بستم و از پاي نشستم اما
اين نتوانم كه آرزويت نكنم
32
ني باغ به بستان نه چمن مي‌خواهم
ني سرو و نه گل نه ياسمن مي‌خواهم
خواهم زخداي خويش كنجي كه در آن
من باشم و آن كسي كه من مي‌خواهم
33
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بي ياد تو هر جا كه نشستم توبه
در حضرت تو توبه شكستم صدبار
زين توبه كه صد بار شكستم توبه
34
اي روي تو مهر عالم آراي همه
وصل تو شب و روز تمناي همه
گر با دگران به ز مني واي به من
ور با همه كس همچو مني واي همه
35
دلخسته و سينه چاك مي‌بايد شد
وز هستي خويش پاك مي‌بايد شد
آن به كه به خود پاك شويم اول كار
چون آخر كار خاك مي‌بايد شد
36
شوريده دلي و غصه گردون گردون
گريان چشمي و اشك جيحون جيحون
كاهيده تني و شعله خرمن خرمن
هر شعله ز كوه قاف افزون افزون
37
از هر چه نه از بهر تو كردم توبه
ور بي تو غمي خوردم از آن غم توبه
و آن نيز كه بعد ازين براي تو كنم
گر بهتر از آن توان از آن هم توبه
38
از بس كه شكستم و ببستم توبه
فرياد همي كند ز دستم توبه
ديروز به توبه‌اي شكستم ساغر
و امروز به ساغري شكستم توبه
39
اي نيك نكرده و بديها كرده
و آنگاه نجات خود تمنا كرده
بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
40
زاهد خوشدل كه ترك دنيا كرده
مي خواره خجل كه معصيت‌ها كرده
ترسم كه كند اميد و بيم و آخر كار
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
41
هنگام سپيده دم خروس سحري
داني كه چرا همي كند نوحه گري
يعني كه نمودند در آيينهٔ صبح
كز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
42
از سادگي و سليمي و مسكيني
وز سركشي و تكبر و خود بيني
بر آتش اگر نشانيم بنشينم
بر ديده اگر نشانمت ننشيني
43
تحقيق معاني ز عبارات مجوي
بي رفع قيود و اعتبارات مجوي
خواهي يابي ز علت جهل شفا
قانون نجات از اشارات مجوي
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)


گزيده آيات قرآن كريم/بخش اول

 

به نام خداوند رحمتگر مهربان
_


_بقره_


و چون به آنان گفته شود در زمين فساد مكنيد مى‏ گويند ما خود اصلاحگريم (۱۱


بهوش باشيد كه آنان فسادگرانند ليكن نمى‏ فهمند (۱۲


و چون به آنان گفته شود همان گونه كه مردم ايمان آوردند شما هم ايمان بياوريد مى‏ گويند آيا همان گونه كه كم خردان ايمان آورده‏ اند ايمان بياوريم هشدار كه آنان همان كم‏خردانند ولى نمى‏ دانند (۱۳


و چون با كسانى كه ايمان آورده‏ اند برخورد كنند مى‏ گويند ايمان آورديم و چون با شيطانهاى خود خلوت كنند مى‏ گويند در حقيقت ما با شماييم ما فقط [آنان را] ريشخند مى ‏كنيم (۱۴


همين كسانند كه گمراهى را به [بهاى] هدايت‏ خريدند در نتيجه داد و ستدشان سود[ى به بار] نياورد و هدايت‏ يافته نبودند (۱۶


و حق را به باطل درنياميزيد و حقيقت را با آنكه خود ميدانيد كتمان نكنيد (۴۲


از شكيبايى و نماز يارى جوييد و به راستى اين [كار] گران است مگر بر فروتنان (۴۵


همان كسانى كه مى‏ دانند با پروردگار خود ديدار خواهند كرد و به سوى او باز خواهند گشت (۴۶


آرى كسى كه بدى به دست آورد و گناهش او را در ميان گيرد پس چنين كسانى اهل آتشند و در آن ماندگار خواهند بود (۸۱


.....همين شما هستيد كه يكديگر را مى ‏كشيد و گروهى از خودتان را از ديارشان بيرون مى ‏رانيد و به گناه و تجاوز بر ضد آنان به يكديگر كمك مى ‏كنيد.......(85


پس مرا ياد كنيد [تا] شما را ياد كنم و شكرانه‏ ام را به جاى آريد و با من ناسپاسى نكنيد (۱۵۲


و قطعا شما را به چيزى از [قبيل] ترس و گرسنگى و كاهشى در اموال و جانها و محصولات مى ‏آزماييم و مژده ده شكيبايان را (۱۵۵


كسانى كه چون مصيبتى به آنان برسد مى‏ گويند ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى‏ گرديم (156


نيكوكارى آن نيست كه روى خود را به سوى مشرق و [يا] مغرب بگردانيد بلكه نيكى آن است كه كسى به خدا و روز بازپسين و فرشتگان و كتاب [آسمانى] و پيامبران ايمان آورد و مال [خود] را با وجود دوست داشتنش به خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه‏ماندگان و گدايان و در [راه آزاد كردن] بندگان بدهد و نماز را برپاى دارد و زكات را بدهد و آنان كه چون عهد بندند به عهد خود وفادارانند و در سختى و زيان و به هنگام جنگ شكيبايانند آنانند كسانى كه راست گفته‏ اند و آنان همان پرهيزگارانند (۱۷۷


و هرگاه بندگان من از تو در باره من بپرسند [بگو] من نزديكم و دعاى دعاكننده را به هنگامى كه مرا بخواند اجابت مى ‏كنم پس [آنان] بايد فرمان مرا گردن نهند و به من ايمان آورند باشد كه راه يابند (۱۸۶


و در راه خدا انفاق كنيد و خود را با دست ‏خود به هلاكت ميفكنيد و نيكى كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست مى دارد (۱۹۵


از تو مى ‏پرسند چه چيزى انفاق كنند [و به چه كسى بدهند] بگو هر مالى انفاق كنيد به پدر و مادر و نزديكان و يتيمان و مسكينان و به در راه‏مانده تعلق دارد و هر گونه نيكى كنيد البته خدا به آن داناست (۲۱۵


كيست آن كس كه به [بندگان] خدا وام نيكويى دهد تا [خدا] آن را براى او چند برابر بيفزايد و خداست كه [در معيشت بندگان] تنگى و گشايش پديد مى ‏آورد و به سوى او بازگردانده مى ‏شويد (۲۴۵


در دين هيچ اجبارى نيست و راه از بيراهه بخوبى آشكار شده است پس هر كس به طاغوت كفر ورزد و به خدا ايمان آورد به يقين به دستاويزى استوار كه آن را گسستن نيست چنگ زده است و خداوند شنواى داناست (۲۵۶


مَثَل (صدقات‏) كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى كنند همانند دانه‏ اى است كه هفت خوشه بروياند كه در هر خوشه‏ اى صد دانه باشد؛ و خداوند براى هر كس كه بخواهد (آن را) چند برابر مى ‏كند، و خداوند گشايشگر داناست‏. (۲۶۱


كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى كنند، سپس در پى آنچه انفاق كرده‏ اند، منّت و آزارى روا نمى دارند، پاداش آنان برايشان نزد پروردگارشان (محفوظ) است‏، و بيمى بر آنان نيست و اندوهگين نمى ‏شوند. (۲۶۲


گفتارى پسنديده (در برابر نيازمندان‏) و گذشت (از اصرار و تندىِ آنان‏) بهتر از صدقه‏ اى است كه آزارى به دنبال آن باشد، و خداوند بى ‏نياز بردبار است‏. (۲۶۳


اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد، صدقه ‏هاى خود را با منّت و آزار، باطل مكنيد، مانند كسى كه مالش را براى خودنمايى به مردم‏، انفاق مى ‏كند و به خدا و روز بازپسين ايمان ندارد. پس مَثَل او همچون مَثَل سنگ خارايى است كه بر روى آن‏، خاكى (نشسته‏) است‏، و رگبارى به آن رسيده و آن (سنگ‏) را سخت و صاف بر جاى نهاده است‏. آنان (=رياكاران‏) نيز از آنچه به دست آورده‏ اند، بهره‏ اى نمى ‏برند؛ و خداوند، گروه كافران را هدايت نمى ‏كند. (۲۶۴


شيطان شما را از تهيدستى بيم مى‏ دهد و شما را به زشتى وامى دارد؛ و(لى‏) خداوند از جانب خود به شما وعده آمرزش و بخشش مى‏ دهد، و خداوند گشايشگر داناست‏. (۲۶۸


اگر صدقه ‏ها را آشكار كنيد، اين‏، كار خوبى است‏، و اگر آن را پنهان داريد و به مستمندان بدهيد، اين براى شما بهتر است‏؛ و بخشى از گناهانتان را مى‏ زدايد، و خداوند به آنچه انجام مى‏ دهيد آگاه است‏. (۲۷۱


كسانى كه ربا مى ‏خورند، (از گور) برنمى ‏خيزند مگر مانند برخاستن كسى كه شيطان بر اثر تماس‏، آشفته ‏سرش كرده است‏. اين بدان سبب است كه آنان گفتند: (داد و ستد صرفاً مانند رباست‏.) و حال آنكه خدا داد و ستد را حلال‏، و ربا را حرام گردانيده است‏. پس‏، هر كس‏، اندرزى از جانب پروردگارش بدو رسيد، و (از رباخوارى‏) باز ايستاد، آنچه گذشته‏، از آنِ اوست‏، و كارش به خدا واگذار مى ‏شود، و كسانى كه (به رباخوارى‏) باز گردند، آنان اهل آتشند و در آن ماندگار خواهند بود. (۲۷۵


اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد، از خدا پروا كنيد؛ و اگر مؤمنيد، آنچه از ربا باقى مانده است واگذاريد. (۲۷۸


اگر (چنين‏) نكرديد، بدانيد به جنگ با خدا و فرستاده وى‏، برخاسته‏ ايد؛ و اگر توبه كنيد، سرمايه ‏هاى شما از خودتان است‏. نه ستم مى ‏كنيد و نه ستم مى ‏بينيد. (۲۷۹


خداوند هيچ كس را جز به قدر توانايى‏ اش تكليف نمى ‏كند. آنچه (از خوبى‏) به دست آورده به سود او، و آنچه (از بدى‏) به دست آورده به زيان اوست. (286

 .

.

.

گردآوري:ابوالقاسم كريمي

25 ارديبهشت 1396


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي1

1
مي‌شوند از سردمهري، دوستان از هم جدا
برگ‌ها را مي‌كند فصل خزان از هم جدا
2
از متاع عاريت بر خود دكاني چيده‌ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبكاري جدا
3
چون گنهكاري كه هر ساعت ازو عضوي برند
چرخ سنگين‌دل ز من هر دم كند ياري جدا
4
پيش از اين بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق
ميخورند افسوس در ايام ما بر زندگان
5
دنيا به اهل خويش ترحم نمي‌كند
آتش امان نمي‌دهد آتش‌پرست را
6
ضيافتي كه در آنجا توانگران باشند
شكنجه‌اي است فقيران بي‌بضاعت را
7
درين زمان كه عقيم است جمله صحبتها
كناره‌گير و غنيمت شمار عزلت را
8
چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتم
آشيان كردم تصور، خانهٔ صياد را
9
از همان راهي كه آمد گل، مسافر مي‌شود
باغبان بيهوده مي‌بندد در گلزار را
10
چون زندگي بكام بود مرگ مشكل است
11
پاي به خواب رفته ي كوه تحملم
نتوان به تيغ كرد ز دامن جدا مرا
12
فناي من به نسيم بهانه‌اي بندست
به خاك با سر ناخن نوشته‌اند مرا
13
مانند لاله، سوخته ناني است روزيم
آن هم فلك به خون جگر مي‌دهد مرا
14
پرتو منت كند دلهاي روشن را سياه
مي‌كشد دست حمايت شمع مغرور مرا
15
مي‌كشم تهمت سجادهٔ تزوير از خلق
گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
16
ز زندگي چه بر كركس رسد جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
17
به ما حرارت دوزخ چه مي‌تواند كرد؟
اگر ز ما نستانند چشم گريان را
18
دلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد
چو بيماري كه گرداند ز تاب درد بالين را
19
ساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند
بيم رسوايي نباشد نامهٔ ننوشته را
20
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نيست از برق خطر مزرعهٔ سوخته را
21
مي‌كند باد مخالف، شور دريا را زياد
كي نصيحت مي‌دهد تسكين، دل آزرده را
22
شايد به جوي رفته كند آب بازگشت
چون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه را
23
ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست
كج بنا كردند از اول، قبلهٔ اين خانه را
24
اينجاكه منم، قيمت دل هر دو جهان است
آنجاكه تويي، در چه حساب است دل ما
25
گفتيم وقت پيري، در گوشه‌اي نشينيم
شد تازيانهٔ حرص، قد خميدهٔ ما
26
ما از تو جداييم به صورت، نه به معني
چون فاصلهٔ بيت بود فاصلهٔ ما
27
من آن شكسته بنايم درين خراب آباد
كه در خرابي من ناز مي‌كند سيلاب
28
معيار دوستان دغل، روز حاجت است
قرضي به رسم تجربه از دوستان طلب
29
از مردم دنيا طمع هوش مداريد
بيداري اين طايفه خميازهٔ خواب است
30
از بهار نوجواني آنچه برجا مانده است
در بساط من، همين خواب گران غفلت است
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش دوم/خيام

.
.
.
1
ماييم و مي و مطرب و اين كنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز اميد رحمت و بيم عذاب
آزاد ز خاك و باد و از آتش و آب
2
مي نوش نداني ز كجا آمده‌اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
3
قرآن كه مهين كلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پياله آيتي هست مقيم
كاندر همه جا مدام خوانند آن را
4
تو غره بدان مشو كه مي مينخوري
صد لقمه خوري كه مي غلام‌ست آنرا
5
معلوم نشد كه در طربخانه خاك
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
6
آن قصر كه جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه كرد و روبه آرام گرفت
بهرام كه گور مي‌گرفتي همه عمر
ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت
7
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست
بي بادهٔ گلرنگ نمي‌بايد زيست
اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاك ما تماشاگه كيست
8
مي نوش نداني ز كجا آمده‌اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
9
اي چرخ فلك خرابي از كينه تست
بيدادگري شيوه ديرينه تست
اي خاك اگر سينه تو بشكافند
بس گوهر قيمتي كه در سينه تست
10
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده‌ست
اين دسته كه بر گردن او مي‌بيني
دستي‌ست كه برگردن ياري بوده‌ست
11
اين يك دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جويبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامده‌ست و روزي كه گذشت
12
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دل‌افروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است
13
پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است
گردنده فلك نيز بكاري بوده است
هرجا كه قدم نهي تو بر روي زمين
آن مردمك چشم‌نگاري بوده است
14
با اهل خرد باش كه اصل تن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است
15
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست
16
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شكست
انگار كه هرچه هست در عالم نيست
پندار كه هرچه نيست در عالم هست
17
خاكي كه به زير پاي هر ناداني است
كفّ صنميّ و چهرهٔ جاناني است
هر خشت كه بر كنگرهٔ ايواني است
انگشت وزير يا سر سلطاني است
18
در خواب بدم مرا خردمندي گفت
كاز خواب كسي را گل شادي نشكفت
كاري چه كني كه با اجل باشد جفت؟
مي خور كه به زير خاك مي‌بايد خفت
19
درياب كه از روح جدا خواهي رفت
در پرده اسرار فنا خواهي رفت
مي نوش نداني از كجا آمده‌اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
20
گويند كسان بهشت با حور خوش است
من ميگويم كه آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
كاواز دهل شنيدن از دور خوش است
21
گويند مرا كه دوزخي باشد مست
قوليست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند
فردا بيني بهشت همچون كف دست
22
نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره‌تر است
23
آنانكه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانه‌اي و در خواب شدند
24
افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد
وز دست اجل بسي جگرها خون شد
كس نامد از آن جهان كه پرسم از وي
كاحوال مسافران دنيا چون شد
25
افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
آن مرغ طرب كه نام او بود شباب
افسوس ندانم كه كي آمد كي شد
26
اين قافله عمر عجب ميگذرد
درياب دمي كه با طرب ميگذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را كه شب ميگذرد
27
بر چرخ فلك هيچ كسي چير نشد
وز خوردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني كه نخورده‌ست ترا
تعجيل مكن هم بخورد دير نشد
28
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد
چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد
گر چشمه زمزمي و گر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهي شد
29
گرچه غم و رنج من درازي دارد
عيش و طرب تو سرفرازي دارد
بر هر دو مكن تكيه كه دوران فلك
در پرده هزار گونه بازي دارد
30
گويند بهشت و حورعين خواهد بود
آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك
چون عاقبت كار چنين خواهد بود
31
گويند بهشت و حور و كوثر باشد
جوي مي و شير و شهد و شكر باشد
پر كن قدح باده و بر دستم نه
نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد
32
گويند هر آن كسان كه با پرهيزند
زانسان كه بميرند چنان برخيزند
ما با مي و معشوقه از آنيم مدام
باشد كه به حشرمان چنان انگيزند
33
هرگز دل من ز علم محروم نشد
كم ماند ز اسرار كه معلوم نشد
هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز
معلومم شد كه هيچ معلوم نشد
34
دي كوزه‌گري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
و آن گل بزبان حال با او مي‌گفت
من همچو تو بوده‌ام مرا نيكودار
35
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده كيست تا بما گويد باز
پس بر سر اين دو راههٔ آز و نياز
تا هيچ نماني كه نمي‌آيي باز
36
مرغي ديدم نشسته بر باره طوس
در پيش نهاده كله كيكاووس
با كله همي گفت كه افسوس افسوس
كو بانگ جرسها و كجا ناله كوس
37
جامي است كه عقل آفرين ميزندش
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
اين كوزه‌گر دهر چنين جام لطيف
مي‌سازد و باز بر زمين ميزندش
38
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يكدم عمر را غنيمت شمريم
39
بر مفرش خاك خفتگان مي‌بينم
در زيرزمين نهفتگان مي‌بينم
چندانكه به صحراي عدم مينگرم
ناآمدگان و رفتگان مي‌بينم
40
يك چند به كودكي باستاد شديم
يك چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك در آمديم و بر باد شديم
41
اي ديده اگر كور نئي گور ببين
وين عالم پر فتنه و پر شور ببين
شاهان و سران و سروران زير گلند
روهاي چو مه در دهن مور ببين
42
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان كرا بود زهره اين
43
قومي متفكرند اندر ره دين
قومي به گمان فتاده در راه يقين
ميترسم از آن كه بانگ آيد روزي
كاي بيخبران راه نه آنست و نه اين
44
از آمدن و رفتن ما سودي كو
وز تار اميد عمر ما پودي كو
چندين سروپاي نازنينان جهان
مي‌سوزد و خاك مي‌شود دودي كو
45
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پركن قدح باده كه معلومم نيست
كاين دم كه فرو برم برآرم يا نه
46
از آمدن بهار و از رفتن دي
اوراق وجود ما همي گردد طي
مي خور! مخور اندوه كه فرمود حكيم
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي
47
از كوزه‌گري كوزه خريدم باري
آن كوزه سخن گفت ز هر اسراري
شاهي بودم كه جام زرينم بود
اكنون شده‌ام كوزه هر خماري
48
پيري ديدم به خانهٔ خماري
گفتم نكني ز رفتگان اخباري
گفتا مي خور كه همچو ما بسياري
رفتند و خبر باز نيامد باري
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي3

.
.
.
.
64
سر به هم آورده ديدم برگ‌هاي غنچه را

 

اجتماع دوستان يكدلم آمد به ياد
65
دل ز همدردان شود از گريه خالي زودتر

وقت شمعي خوش كه پا در حلقه ماتم نهاد
66
ز شرم او نگاهم دست و پا گم كرد چون طفلي

كه چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتد
67
دليل راحت ملك عدم همين كافي است

كه هر كه رفت به آن راه، برنمي‌گردد
68
نمي‌گردد به خاطر هيچ كس را فكر برگشتن

چه خاك دلنشين است اين كه صحراي عدم دارد
69
بزرگ اوست كه بر خاك همچو سايهٔ ابر

چنان رود كه دل مور را نيازارد
70
اي كارساز خلق به فرياد من برس

زان پيشتر كه كار من از كار بگذرد
71
دولت سنگدلان زود بسر مي‌آيد

سيل از سينه كهسار به سرعت گذرد
72
تار و پود عالم امكان به هم پيوسته است

عالمي را شاد كرد آن كس كه يك دل شاد كرد
73
مصيبت دگرست اين كه مرده دل را

چو مرده تن خاكي به گور نتوان كرد
74
درين دو هفته كه ما برقرار خود بوديم

هزار دولت ناپايدار رفت به گرد
75
من كه روزي از دل خود مي‌خورم در آتشم

واي بر آنكس كه نعمتهاي الوان مي‌خورد
76
اي كه چون غنچه به شيرازهٔ خود مي‌بالي

باش تا سلسله جنبان خزان برخيزد
77
گر از عرش افتد كس، اميد زيستن دارد

كسي كز طاق دل افتاد از جا برنمي‌خيزد
78
قسمت اين بود كه از دفتر پرواز بلند

به من خسته بجز چشم پريدن نرسد
79
تيره روزان جهان را به چراغي درياب

تا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشد
80
شكست شيشهٔ دل را مگو صدايي نيست

كه اين صدا به قيامت بلند خواهد شد
81
از جواني نيست غير از آه حسرت در دلم

نقش پايي چند ازان طاوس زرين بال ماند
82
از پشيماني سخن در عهد پيري مي‌زنم

لب به دندان مي‌گزم اكنون كه دندانم نماند
83
ز رفتن دگران خوشدلي، ازين غافل

كه موجها همه با يكديگر هم آغوشند
84
قامت خم , مانع عمر سبك رفتار نيست

سيل از رفتن نمي‌ماند اگر پل بشكند
85
تار و پود موج اين دريا به هم پيوسته است

مي‌زند بر هم جهان را، هر كه يك دل بشكند
86
غافلي از حال دل، ترسم كه اين ويرانه را

ديگران بي صاحب انگارند و تعميرش كنند
87
بريز بار تعلق كه شاخه‌هاي درخت

نمي‌شوند سبكبار تا ثمر ندهند
88
چون صبح، زير خيمهٔ دلگير آسمان

روشندلان به يك دو نفس پير مي‌شوند
89
عمر مردم همه در پردهٔ حيراني رفت

عالم خاك كم از عالم تصوير نبود
90
شيوه عاجز كشي از خسروان زيبنده نيست

بي تكلف، حيلهٔ پرويز نامردانه بود
91
گر گلوگير نمي‌شد غم نان مردم را

همه روي زمين يك لب خندان مي‌بود
92
سراب، تشنه‌لبان را كند بيابان مرگ

خوشا دلي كه به دنبال آرزو نرود
93
در طريق عشق، خار از پا كشيدن مشكل است

ريشه در دل مي‌كند خاري كه در پا مي‌رود
94
هيچ كس عقده‌اي از كار جهان باز نكرد

هر كه آمد گرهي چند برين كار افزود
95
به داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسند

كه زندگاني من صرف خورد و خواب شود
96
سيل دريا ديده هرگز بر نمي‌گردد به جوي

نيست ممكن هر كه مجنون شد دگر عاقل شود
97
بوسه هر چند كه در كيش محبت كفرست
كيست لبهاي ترا بيندو طامع نشود
اين لب بوسه فريبي كه ترا داده خدا
ترسم آيينه به ديدن ز تو قانع نشود
98
به هيچ جا نرسد هر كه همتش پست است

پر شكسته خس و خار آشيانه شود
99
چندان كه در كتاب جهان مي‌كنم نظر
يك حرف بيش نيست كه تكرار مي‌شود
دور نشاط زود به انجام مي‌رسد
مي چون دو سال عمر كند، پير مي‌شود
100
روزي كه برف سرخ ببارد ز آسمان

بخت سياه اهل هنر سبز مي‌شود

_خيلي زيبا_
101
نتوان به آه , لشكر غم را شكست داد

اين ابر از نسيم پريشان نمي‌شود
102
رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد

بگذاريد كه آوازه جنت شنود
103
مرا ز روز قيامت غمي كه هست اين است

كه روي مردم عالم دو بار بايد ديد
104
از قيد فلك بر زده دامن بگريزيد
چون برق، ازين سوخته خرمن بگريزيد
ماتمكدهٔ خاك ،سزاوار وطن نيست
چون سيل، ازين دشت به شيون بگريزيد
105
ميدان تيغ بازي برق است روزگار

بيچاره دانه‌اي كه سر از خاك بركشيد
106
زندگي با هوشياري زير گردون مشكل است

تا نگردي مست، اين بار گران نتوان كشيد
.
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
سه شنبه 25 دي 1397


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي2

31
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
32
هر كه افتاد، ز افتادگي ايمن گردد
چه كند سيل به ديوار خرابي كه مراست ؟
33
اظهار عشق را به زبان احتياج نيست
چندان كه شد نگه به نگه آشنا بس است
34
حفظ صورت مي‌توان كردن به ظاهر در نماز
روي دل را جانب محراب كردن مشكل است
35
عشق از ره تكليف به دل پا نگذارد
سيلاب نپرسد كه در خانه كدام است
36
از بس كتاب در گرو باده كرده‌ايم
امروز خشت ميكده‌ها از كتاب ماست
37
كفارهٔ شراب خوريهاي بي حساب
هشيار در ميانهٔ مستان نشستن است
38
در محرم تا چه خونها در دل مردم كند
محنت آبادي كه عيدش در بدر گرديدن است
39
از ما سراغ منزل آسودگي مجو
چون باد، عمر ما به تكاپو گذشته است
40
هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده را
واي بر آن كس كز اوج اعتبار افتاده است
41
بخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
42
داند كه روح در تن خاكي چه مي‌كشد
هر ناز پروري كه به غربت فتاده است
43
چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نيم نفس بيش نمانده است
44
نه كوهكني هست درين عرصه، نه پرويز
آوازه‌اي از عشق و هوس بيش نمانده است
45
امروز كرده‌اند جدا، خانه كفر و دين
زين پيش، اگر نه كعبه صنمخانه بوده است
46
نادان دلش خوش است به تدبير ناخدا
غافل كه ناخدا هم ازين تخته پاره‌هاست
47
تا داده‌ام عنان توكل ز دست خويش
كارم هميشه در گره از استخاره هاست
48
بغير دل كه عزيز و نگاه داشتني است
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتني است
49
ما ازين هستي ده روزه به جان آمده‌ايم
واي بر خضر كه زنداني عمر ابدست
50
دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب
كه هوس در دل مرغان قفس بسيارست
51
غمنامهٔ حيات مرا نيست پشت و روي
بيداريم به خواب پريشان برابرست
52
سيل از بساط خانه بدوشان چه مي‌برد؟
ملك خراب را غمي از تركتاز نيست
53
نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست
هيچ كس را خبر از آمدن و رفتن نيست
54
دل نازك به نگاه كجي آزرده شود
خار در ديده چو افتاد، كم از سوزن نيست
55
گر محتسب شكست خم ميفروش را
دست دعاي باده پرستان شكسته نيست
56
چون طفل نوسوار به ميدان اختيار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نيست
57
چون وانمي‌كني گرهي، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نيست
58
ز خنده رويي گردون، فريب رحم مخور
كه رخنه‌هاي قفس، رخنه رهايي نيست
59
مجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد
ياد زمانه‌اي كه غم دل حساب داشت
60
ز روزگار جواني خبر چه مي‌پرسي ؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
61
جان به اين غمكده آمد كه سبك برگردد
از گرانخوابي منزل سفر از يادش رفت
62
هر كه آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
روزگاري خاك خورد، آخر به هم پيچيد و رفت
63
وقت آن كس خوش كه چون برق از گريبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش چهارم/حافظ

1
پيش از اين بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق
ميخورند افسوس در ايام ما بر زندگان(صائب)
2
جميله اي است عروس جهان ولي هُش دار
كه اين مخدره در عقد كس نمي آيد
3
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
4
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس
5
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته ي سر بسته چه داني خموش
6
بر بساط نكته دانان خود فروشي شرط نيست
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش
7
خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سسست و سخن هاي سخت خويش
8
جهان و كار جهان جمله هيچ بر هيچ است
هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
9
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم
جامه ي كس , سيه و دلق خود ارزق نكنيم
10
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد
كه خاك ميكده ي عشق را زيارت كرد
11
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد
دوستي كي آخرِ آمد؟؟دوستداران را چه شد
12
شهر ِ ياران بود و خاك مهربانان،اين ديار
مهرباني كي سرآمد؟ شهرياران را چه شد؟
13
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند
14
عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگوي
نفيِ حكمت مكن از بهر دل عامي چند
15
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر ميكنند
چون به خلوت مي روند، آن كار ديگر ميكنند
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند
گوييا باور نميدارند روز داوري
كاين همه قلب و دَغل در كار داور ميكنند
يارب اين نو دولتان را با خر خودشان نشان
كاين همه ناز از غلامِ تُرك و اَستر ميكنند
16
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري،همه تزوير ميكنند
17
غلام همت دردي كشان يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند
18
چون طهارت نبود كعبه و بتخانه يكيست
نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود
19
اوقات خوش آن بود كه باد دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
20
از سخن چينان ملالت ها پديد آمد ولي
گر ميان هم نشينان ناسزايي رفت رفت
21
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
22
چو بر روي زمين باش توانايي غنيمت دان
كه دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد
23
ه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
24
درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد
نهال دشمني بر كن ، كه رنج بي شمار آرد
25
ز انقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
26
امروز كه در دست توام مرحمتي كن
فردا كه شَوَم خاك چه سود اشك ندامت
27
حافظا ترك جهان گفتن طريق خوش دلي ست
تا نپنداري كه احوال جهان داران خوش است
28
در اين زمانه رفيقي كه خالي از خلل است
صراحي مي ناب و سفينه ي غزل است
29
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و كار جهان بي ثبات و بي محل است
30
پيوند عمر بسته به مويي ست هشدار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
31
سهو و خطاي بنده چو گيرند اعتبار
معناي عفو و رحمت آموزگار چيست
32
در صومعه ي زاهد و در خلوت صوفي
جز گوشه ي ابروي تو محراب دعا نيست
33
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن كس كه از هنر عاريست
34
چيست اين سقف بلند ساده ي بسيار نقش؟؟
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
35
فرصت شمر طريقه ي رندي كه اين طريق
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
36
دولت آن است كه بي خون ِ دل آيد به كنار
ورنه با سعي و عمل باغِ جنان اين همه نيست
37
پنج روزي كه در اين مرحله مهلت داري
خوش بياساي زماني، كه زمان اين همه نيست
38
مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن
كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
39
به خُلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
40
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمان مدارا
41
در كوي نيك نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي ، تغيير كن قضا را
42
برو از خانه ي گردون به دَر و نان مَطلب
كآن سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
43
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
44
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما
45
نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
46
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست
47
باده نوشي كه در او روي و ريايي نَبُوَد
بهتر از زهد فروشي كه در او روي رياست
48
ما نه ياران رياييم و حريفان نفاق
آن كه او عالم سِر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم
وآنچه گويند روا نيست نگوييم رواست
49
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
سخن شناس نه اي جان من، خطا اينجاست
50
يدار شو اي ديده كه ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است
51
ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست
در حضرت كريم تمنا چه حاجت است
52
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
53
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار داماد است
54
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافري است رنجيدن
55
كار صواب باده پرستي است حافظا
برخيز و عزم جَزم به كار صواب كن
56
بر مِهر چرخ و شيوه ي او اعتماد نيست
اي واي بر كسي كه شد ايمن ز مكر وي
57
در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي كن و اظهار چاكري
58
در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است
آن به كزين گريوه سبك بار بگذري
59
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
60
چو گل گر خُرده اي داري خدا را صرف عشرت كن
كه قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي
61
سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حُكم مير نوروزي
62
من نگويم كه كنون با كه بشين و چه بنوش
كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي
63
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت وَز نو آدمي
64
سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
65
در دايره ي قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي

 

................................

گردآوري و تايپ:ابوالقاسم كريمي

آذر/1397