ابوالقاسم كريمي

اینجا جایی برای گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده است

گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش دوم/خيام

.
.
.
1
ماييم و مي و مطرب و اين كنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز اميد رحمت و بيم عذاب
آزاد ز خاك و باد و از آتش و آب
2
مي نوش نداني ز كجا آمده‌اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
3
قرآن كه مهين كلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پياله آيتي هست مقيم
كاندر همه جا مدام خوانند آن را
4
تو غره بدان مشو كه مي مينخوري
صد لقمه خوري كه مي غلام‌ست آنرا
5
معلوم نشد كه در طربخانه خاك
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
6
آن قصر كه جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه كرد و روبه آرام گرفت
بهرام كه گور مي‌گرفتي همه عمر
ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت
7
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست
بي بادهٔ گلرنگ نمي‌بايد زيست
اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاك ما تماشاگه كيست
8
مي نوش نداني ز كجا آمده‌اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
9
اي چرخ فلك خرابي از كينه تست
بيدادگري شيوه ديرينه تست
اي خاك اگر سينه تو بشكافند
بس گوهر قيمتي كه در سينه تست
10
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده‌ست
اين دسته كه بر گردن او مي‌بيني
دستي‌ست كه برگردن ياري بوده‌ست
11
اين يك دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جويبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامده‌ست و روزي كه گذشت
12
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دل‌افروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است
13
پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است
گردنده فلك نيز بكاري بوده است
هرجا كه قدم نهي تو بر روي زمين
آن مردمك چشم‌نگاري بوده است
14
با اهل خرد باش كه اصل تن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است
15
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست
16
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شكست
انگار كه هرچه هست در عالم نيست
پندار كه هرچه نيست در عالم هست
17
خاكي كه به زير پاي هر ناداني است
كفّ صنميّ و چهرهٔ جاناني است
هر خشت كه بر كنگرهٔ ايواني است
انگشت وزير يا سر سلطاني است
18
در خواب بدم مرا خردمندي گفت
كاز خواب كسي را گل شادي نشكفت
كاري چه كني كه با اجل باشد جفت؟
مي خور كه به زير خاك مي‌بايد خفت
19
درياب كه از روح جدا خواهي رفت
در پرده اسرار فنا خواهي رفت
مي نوش نداني از كجا آمده‌اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
20
گويند كسان بهشت با حور خوش است
من ميگويم كه آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
كاواز دهل شنيدن از دور خوش است
21
گويند مرا كه دوزخي باشد مست
قوليست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند
فردا بيني بهشت همچون كف دست
22
نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره‌تر است
23
آنانكه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانه‌اي و در خواب شدند
24
افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد
وز دست اجل بسي جگرها خون شد
كس نامد از آن جهان كه پرسم از وي
كاحوال مسافران دنيا چون شد
25
افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
آن مرغ طرب كه نام او بود شباب
افسوس ندانم كه كي آمد كي شد
26
اين قافله عمر عجب ميگذرد
درياب دمي كه با طرب ميگذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را كه شب ميگذرد
27
بر چرخ فلك هيچ كسي چير نشد
وز خوردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني كه نخورده‌ست ترا
تعجيل مكن هم بخورد دير نشد
28
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد
چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد
گر چشمه زمزمي و گر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهي شد
29
گرچه غم و رنج من درازي دارد
عيش و طرب تو سرفرازي دارد
بر هر دو مكن تكيه كه دوران فلك
در پرده هزار گونه بازي دارد
30
گويند بهشت و حورعين خواهد بود
آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك
چون عاقبت كار چنين خواهد بود
31
گويند بهشت و حور و كوثر باشد
جوي مي و شير و شهد و شكر باشد
پر كن قدح باده و بر دستم نه
نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد
32
گويند هر آن كسان كه با پرهيزند
زانسان كه بميرند چنان برخيزند
ما با مي و معشوقه از آنيم مدام
باشد كه به حشرمان چنان انگيزند
33
هرگز دل من ز علم محروم نشد
كم ماند ز اسرار كه معلوم نشد
هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز
معلومم شد كه هيچ معلوم نشد
34
دي كوزه‌گري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
و آن گل بزبان حال با او مي‌گفت
من همچو تو بوده‌ام مرا نيكودار
35
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده كيست تا بما گويد باز
پس بر سر اين دو راههٔ آز و نياز
تا هيچ نماني كه نمي‌آيي باز
36
مرغي ديدم نشسته بر باره طوس
در پيش نهاده كله كيكاووس
با كله همي گفت كه افسوس افسوس
كو بانگ جرسها و كجا ناله كوس
37
جامي است كه عقل آفرين ميزندش
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
اين كوزه‌گر دهر چنين جام لطيف
مي‌سازد و باز بر زمين ميزندش
38
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يكدم عمر را غنيمت شمريم
39
بر مفرش خاك خفتگان مي‌بينم
در زيرزمين نهفتگان مي‌بينم
چندانكه به صحراي عدم مينگرم
ناآمدگان و رفتگان مي‌بينم
40
يك چند به كودكي باستاد شديم
يك چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك در آمديم و بر باد شديم
41
اي ديده اگر كور نئي گور ببين
وين عالم پر فتنه و پر شور ببين
شاهان و سران و سروران زير گلند
روهاي چو مه در دهن مور ببين
42
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان كرا بود زهره اين
43
قومي متفكرند اندر ره دين
قومي به گمان فتاده در راه يقين
ميترسم از آن كه بانگ آيد روزي
كاي بيخبران راه نه آنست و نه اين
44
از آمدن و رفتن ما سودي كو
وز تار اميد عمر ما پودي كو
چندين سروپاي نازنينان جهان
مي‌سوزد و خاك مي‌شود دودي كو
45
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پركن قدح باده كه معلومم نيست
كاين دم كه فرو برم برآرم يا نه
46
از آمدن بهار و از رفتن دي
اوراق وجود ما همي گردد طي
مي خور! مخور اندوه كه فرمود حكيم
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي
47
از كوزه‌گري كوزه خريدم باري
آن كوزه سخن گفت ز هر اسراري
شاهي بودم كه جام زرينم بود
اكنون شده‌ام كوزه هر خماري
48
پيري ديدم به خانهٔ خماري
گفتم نكني ز رفتگان اخباري
گفتا مي خور كه همچو ما بسياري
رفتند و خبر باز نيامد باري
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)


شعر فراموش شده/ابوالقاسم كريمي

فرياد را

از ياد برده ام,

پايم,

زير سنگ تحمل

به خواب , رفته است

 

ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)


ابوالقاسم كريمي/شعر مبتلا به ريا

آسمون رفاقت يه مدته سيا شده
يه اتفاقي افتاده يه چيزي كم بها شده
قشنگ تو چشم بضيا رنگ خيانت ميبينم
چون ميدونم خدافظي سلام خيلي يا شده
نماز بارون نخون فايده اي نميكنه
مسلموني تو اين كوير فقط يه ادعا شده
ستم حلال و دروغ واجب تو خيلي كارا
واسه همينكه خدا از دلامون جدا شده
اينجا واسه حروم خورا بهشتي آسمونيه
اما خوبي كودكي ِ , كه توي چاه رها شده
همه ميدونن يه روزي بايد از اين دنيا برن
پس چرا بي وفايي عادت اين روزا شده؟
نفس نفس نفس زدن تو جاده ي زندگي
با كوله باري از غم , اين سرنوشت ِ ما شده؟
فريادمو برم بگم به خداي مهربونم
نه ديوايي كه قلبشون به ريا مبتلا شده

.

سروده ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)


گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش اول/ابوسعيد ابوالخير


1
باز آ باز آ هر آنچه هستي باز آ
گر كافر و گبر و بت‌پرستي باز آ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست
صد بار اگر توبه شكستي باز آ
2
هرگاه كه بيني دو سه سرگردانرا
عيب ره مردان نتوان كرد آنرا
تقليد دو سه مقلد بي‌معني
بدنام كند ره جوانمردان را
3
شيرين دهني كه از لبش جان ميريخت
كفرش ز سر زلف پريشان ميريخت
گر شيخ به كفر زلف او ره مي‌برد
خاك ره او بر سر ايمان مي‌ريخت
4
آن يار كه عهد دوستداري بشكست
ميرفت و منش گرفته دامن در دست
مي‌گفت دگر باره به خواب‌م بيني
پنداشت كه بعد ازو مرا خوابي هست
5
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست ز هر چه نيست نقصان و شكست
انگار كه هر چه هست در عالم نيست
پندار كه هر چه نيست در عالم هست
6
من بندهٔ عاصيم رضاي تو كجاست
تاريك دلم نور و صفاي تو كجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشي
اين بيع بود لطف و عطاي تو كجاست
7
آن آتش سوزنده كه عشقش لقبست
در پيكر كفر و دين چو سوزنده تبست
ايمان دگر و كيش محبت دگرست
پيغمبر عشق نه عجم نه عربست
8
گر سبحهٔ صد دانه شماري خوبست
ور جام مي از كف نگذاري خوبست
گفتي چه كنم چه تحفه آرم بر دوست
بي‌درد ميا هر آنچه آري خوبست
9
سرمايهٔ عمر آدمي يك نفسست
آن يك نفس از براي يك همنفسست
با همنفسي گر نفسي بنشيني
مجموع حيات عمر آن يك نفسست
10
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
درد تو بجان خسته داريم اي دوست
گفتي كه به دلشكستگان نزديكم
ما نيز دل شكسته داريم اي دوست
11
پرسيد ز من كسيكه معشوق تو كيست
گفتم كه فلان كسست مقصود تو چيست
بنشست و به هاي‌هاي بر من بگريست
كز دست چنان كسي تو چون خواهي زيست
12
چون حاصل عمر تو فريبي و دميست
زو داد مكن گرت به هر دم ستميست
مغرور مشو بخود كه اصل من و تو
گردي و شراري و نسيمي و نميست
13
سيمابي شد هوا و زنگاري دشت
اي دوست بيا و بگذر از هرچه گذشت
گر ميل وفا داري اينك دل و جان
ور راي جفا داري اينك سر و تشت
14
آنرا كه قضا ز خيل عشاق نوشت
آزاد ز مسجدست و فارغ ز كنشت
ديوانهٔ عشق را چه هجران چه صال
از خويش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
15
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
عمري كه ازو دمي جهاني ارزد
القصه به فكرهاي بيهوده گذشت
16
افسوس كه ايام جواني بگذشت
دوران نشاط و كامراني بگذشت
تشنه بكنار جوي چندان خفتم
كز جوي من آب زندگاني بگذشت
17
آن دل كه تو ديده‌اي زغم خون شد و رفت
وز ديدهٔ خون گرفته بيرون شد و رفت
روزي به هواي عشق سيري ميكرد
ليلي صفتي بديد و مجنون شد و رفت
18
با علم اگر عمل برابر گردد
كام دو جهان ترا ميسر گردد
مغرور مشو به خود كه خواندي ورقي
زان روز حذر كن كه ورق بر گردد
19
هوشم نه موافقان و خويشان بردند
اين كج كلهان مو پريشان بردند
گويند چرا تو دل بديشان دادي
والله كه من ندادم ايشان بردند
20
عاشق همه دم فكر غم دوست كند
معشوق كرشمه‌اي كه نيكوست كند
ما جرم و گنه كنيم و او لطف و كرم
هر كس چيزي كه لايق اوست كند
21
من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه قصهٔ ما بود دراز
22
دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
جان جز سخن عشق نگويد هرگز
صحراي دلم عشق تو شورستان كرد
تا مهر كسي در آن نرويد هرگز
23
شاهي‌طلبي, برو گداي همه باش
بيگانه زخويش و آشناي همه باش
خواهي كه ترا چو تاج بر سر دارند
دست همه گير و خاك پاي همه باش
24
آتش بدو دست خويش بر خرمن خويش
چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خويش
كس دشمن من نيست منم دشمن خويش
اي واي من و دست من و دامن خويش
25
روزي ز پي گلاب مي‌گرديدم
پژمرده عذار گل در آتش ديدم
گفتم كه چه كرده‌اي كه ميسوزندت
گفتا كه درين باغ دمي خنديدم
26
يا رب تو چنان كن كه پريشان نشوم
محتاج برادران و خويشان نشوم
بي منت خلق خود مرا روزي ده
تا از در تو بر در ايشان نشوم
27
جانا من و تو نمونهٔ پرگاريم
سر گر چه دو كرده‌ايم يك تن داريم
بر نقطه روانيم كنون چون پرگار
در آخر كار سر بهم باز آريم
29
گفتم چشمت گفت كه بر مست مپيچ
گفتم دهنت گفت منه دل بر هيچ
گفتم زلفت گفت پراكنده مگوي
باز آوردي حكايتي پيچا پيچ
30
عاشق همه دم فكر غم دوست كند
معشوق كرشمه‌اي كه نيكوست كند
ما جرم و گنه كنيم و او لطف و كرم
هر كس چيزي كه لايق اوست كند
31
فردا كه به محشر اندر آيد زن و مرد
وز بيم حساب روي‌ها گردد زرد
من حسن ترا به كف نهم پيش روم
گويم كه حساب من ازين بايد كرد
31
از بيم رقيب طوف كويت نكنم
وز طعنه خلق گفتگويت نكنم
لب بستم و از پاي نشستم اما
اين نتوانم كه آرزويت نكنم
32
ني باغ به بستان نه چمن مي‌خواهم
ني سرو و نه گل نه ياسمن مي‌خواهم
خواهم زخداي خويش كنجي كه در آن
من باشم و آن كسي كه من مي‌خواهم
33
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بي ياد تو هر جا كه نشستم توبه
در حضرت تو توبه شكستم صدبار
زين توبه كه صد بار شكستم توبه
34
اي روي تو مهر عالم آراي همه
وصل تو شب و روز تمناي همه
گر با دگران به ز مني واي به من
ور با همه كس همچو مني واي همه
35
دلخسته و سينه چاك مي‌بايد شد
وز هستي خويش پاك مي‌بايد شد
آن به كه به خود پاك شويم اول كار
چون آخر كار خاك مي‌بايد شد
36
شوريده دلي و غصه گردون گردون
گريان چشمي و اشك جيحون جيحون
كاهيده تني و شعله خرمن خرمن
هر شعله ز كوه قاف افزون افزون
37
از هر چه نه از بهر تو كردم توبه
ور بي تو غمي خوردم از آن غم توبه
و آن نيز كه بعد ازين براي تو كنم
گر بهتر از آن توان از آن هم توبه
38
از بس كه شكستم و ببستم توبه
فرياد همي كند ز دستم توبه
ديروز به توبه‌اي شكستم ساغر
و امروز به ساغري شكستم توبه
39
اي نيك نكرده و بديها كرده
و آنگاه نجات خود تمنا كرده
بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
40
زاهد خوشدل كه ترك دنيا كرده
مي خواره خجل كه معصيت‌ها كرده
ترسم كه كند اميد و بيم و آخر كار
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
41
هنگام سپيده دم خروس سحري
داني كه چرا همي كند نوحه گري
يعني كه نمودند در آيينهٔ صبح
كز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
42
از سادگي و سليمي و مسكيني
وز سركشي و تكبر و خود بيني
بر آتش اگر نشانيم بنشينم
بر ديده اگر نشانمت ننشيني
43
تحقيق معاني ز عبارات مجوي
بي رفع قيود و اعتبارات مجوي
خواهي يابي ز علت جهل شفا
قانون نجات از اشارات مجوي
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)


شعر ضد جنگ/فريدون مشيري

تفنگت را زمين بگذار
كه من بيزارم از ديدار اين خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو يعني زبان آتش و آهن
من اما پيش اين اهريمني ابزار بنيان‌كن
ندارم جز زبانِ دل، دلي لبريزِ مهر تو
تو اي با دوستي دشمن.
 
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونريزي ست
زبان قهر چنگيزي ست
بيا، بنشين، بگو، بشنو سخن، شايد
فروغ آدميت راه در قلب تو بگشايد.

برادر گر كه مي خواني مرا، بنشين برادروار
تفنگت را زمين بگذار
تفنگت را زمين بگذار تا از جسم تو
اين ديو انسان‌كش برون آيد.

تو از آيين انساني چه مي‌داني؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا بايد تو بستاني؟
چرا بايد كه با يك لحظه غفلت، اين برادر را
به خاك و خون بغلتاني؟
 
گرفتم در همه احوال حق گويي و حق جويي
و حق با توست،
ولي حق را -برادر جان- به زور اين زبان نافهم آتش ‌بار
نبايد جست!
اگر اين بار شد وجدان خواب آلوده‌ات بيدار،
تفنگت را زمين بگذار!

فريدون مشيري


شعر ضد جنگ/ابوالقاسم حالت

قربان جهاني كه در آن جنگ نباشد
مشت و لگد و سيلي و اوردنگ نباشد


از وحشت بمب اتم و توپ و مسلسل
پيوسته به پا خار و به سر سنگ نباشد


باهم نستيزند سپيدان و سياهان
دعوا سر نام و نسب و رنگ نباشد


در باغ وفا مرغ بد آواز نيابيم
در بزم صفا ساز بد آهنگ نباشد


افسار به دست دو سه گمراه نيفتد
ايام به كام دو سه الدنگ نباشد


مادون ز ستمكاري مافوق ننالد
از دست دلي سنگ دلي تنگ نباشد


هر مملكتي تا طلبد حق خودش را
محتاج به صد لشكر صد هنگ نباشد


سوال در مورد اقوام و استان هاي ايران

زيبا ترين استان ايران از نظر شما كدام است؟
شاد ترين استان ايران از نظر شما كدام است؟
مهمانواز ترين استان ايران از نظر شما كدام است؟
زيبا ترين قوم ايران از نظر شما كدام است؟
شجاع ترين قوم ايران از نظر شما كدام است؟ 
كم توسعه ترين استان ايران از نظر شما كدام است؟
با فرهنگ ترين قوم ايران از نظر شما كدام است؟

 

پاسخ ها در برخي شبكه هاي اجتماعي

 

https://hammihan.com/answer/81689

 

https://www.tarafdari.com/node/1180972

 

 

 

نظر من(شخصي) در باب سوالي كه پرسيدم اينه:1_آذربايجان شرقي2_شيراز و لرستان3_كرمانشاه4_كردستان5_ترك ها6_سيستان و بلوچستان7_فارس(تهران)......جواب اين سوال بر اساس سفرهايي است كه به قسمت هاي مختلف ايران داشتم و اطلاعاتي كه در مورد اقوام دارم


به عنوان يك شهروند, ايران را در قالب جنگ ميخواهيد يا صلح؟؟چرا؟؟

.

.

.

.

پاسخ به اين سوال در برخي شبكه هاي اجتماعي

 

https://www.tarafdari.com/node/1180437

 

http://www.hamkhone.ir/member/133056/blog/view/294328/%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D9%86%D9%88%D8%A7%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D9%87%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF,-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%AC%D9%86%DA%AF-%D9%85%DB%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C%D8%AF-%DB%8C%D8%A7-%D8%B5%D9%84%D8%AD%D8%9F%D8%9F%DA%86%D8%B1%D8%A7%D8%9F%D8%9F/

 


شعري براي صلح

در سراي زندگاني جنگ قدرت تا به كي

اين همه تعجيل كردن بهر ذلت تا به كي

 

با محبت دشمني نابود و خنثي مي شود

زندگاني بهر صلح است ، جنگ و نفرت تا به كي

 

ما كه از اول همه اولاد آدم بوده ايم

بعد با شمشير و تركش ، مرگ عزت تا به كي

 

جنگ از آغاز خلقت يكه تازي كرده است

اين همه فكر جدايي رو به سرعت تا به كي

 

مي توان در اوج قدرت يك كمي آرام شد

تا به خود آييي كه ديگر هتك حرمت تا به كي

 

زشت باشد هر كه را در دل عداوت پرورد

مهرباني خوشتر است آزار و محنت تا به كي

 

عشق را فرياد كن تا گوش هستي بشنود

زندگي معنا پذيرد روز حسرت تا به كي

 

آسماني مي شوي با مهرباني خو كني

بيش از نامهربان در جنگ سبقت تا به كي

 

اي « وصال » اين شعر هم اين گونه مي گردد تمام !

رشته ها را پنبه كردن فوت فرصت تا به كي

 

محمد علي رستمي (وصال ميانه اي)


شعري براي صلح/اقبال لاهوري

عقل تو حاصل حيات ، عشق تو سر كائنات

پيكر خاك خوش بيا ، اين سوي عالم جهات

زهره و ماه و مشتري از تو رقيب يكدگر

از پي يك نگاه تو كشمكش تجليات

در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو

صاحب شوق و آرزو دل ندهد بكليات

صدق و صفاست زندگي نشوونماست زندگي

«تا ابد از ازل بتاز ملك خداست زندگي»

شوق غزل سراي را رخصت هاي و هو بده

باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده

شام و عراق و هند و پارس خوبه نبات كرده اند

خوبه نبات كرده را تلخي آرزو بده

تا به يم بلند موج معركه ئي بنا كند

لذت سيل تند رو با دل آب جو بده

مرد فقير آتش است ميري و قيصري خس است

فال و فر ملوك را حرف برهنه ئي بس است

دبدبهٔ قلندري ، طنطنهٔ سكندري

آن همه جذبهٔ كليم اين همه سحر و سامري

آن به نگاه مي كشد اين به سپاه مي كشد

آن همه صلح و آشتي اين همه جنگ و داوري

هر دو جهان گشاستند هر دو دوام خواستند

اين به دليل قاهري ، آن به دليل دلبري

ضرب قلندري بيار سد سكندري شكن

رسم كليم تازه كن رونق ساحري شكن

 

اقبال لاهوري